پیشگیری یا درمان؟
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
سلام دوست عزیز.خوشحال میشم آدرس وبلاگ من رو در وب خودت بذاری. بازهم به وب من سربزن.ممنونم





صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

 زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا، پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود (ع)

فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ 
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم
 .
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود را زدند. حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد. ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود از آن ها پرسید: علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود به زن متوجه شد و به او فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ 
سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن. خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است
.
 
[ یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:حکمت خدا,حکمت الهی,حکمت,داستان حضرت داوود,داستان,درس زندگی, ] [ 12:17 ] [ Mahtab ]

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


پروردگارا...کمکم کن، تا بتوانم پنچره ی دلم را رو
به حقیقت بگشایم ....
خدایا ...
یاریم کن که مرغ خسته دلم راکه دیری است دراین قفس زندانی
است، درآسمان آبی عشق تو پرواز دهم ......
پروردگارا...یاریم کن که شوق پروازراهمیشه درخود زنده نگه دارم .....
خدایا ....
توخود می دانی که بدترین درد برای یک انسان دورماندن ازحقیقت خویشتن
و رها شدن درگرداب فراموشی وسر درگمی است...
پس توای کردگار بی همتا مرا یاری کن که به حقیقت انسان بودن پی ببرم
تابتوانم روز به روز به تو که سر چشمه تمام حقیقت هایی نزدیک ونزدیکتر
شوم ...........
خدایا، مرا فرصتی ده تاپاک بودن راتجربه کنم وبتوانم حتی برای یک لحظه
آنچه باشم که تومی خواهی ...

 
[ پنج شنبه 8 مرداد 1391برچسب:مناجات با خدا,, ] [ 14:1 ] [ Mahtab ]

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

يک بازرگان موفق و ثروتمند ،از يک ماهی گير شاد كه در روستايی در مكزيک زندگی می كرد و هرروز تعدادكمی ماهی صيد می كرد و می فروخت پرسيد : چقدر طول می كشد تا چند تا ماهی بگيری ؟
ماهی گير پاسخ داد: : مدت خيلی كمي

بازرگان گفت : چرا وقت بيشتری نمی گذاری تا تعداد بيشتری ماهی صيد كنی؟
پاسخ شنيد: چون همين تعداد برای سير كردن خانواده ام كافی است .
بازرگان متعجب پرسيد : پس بقيه وقتت را چيكار مي كنی؟
ماهی گير جواب داد: با بچه ها يم گپ می زنم . با آن ها بازی ميكنم . با دوستانم گيتار مي زنم .
بازرگان به او گفت : اگر تعداد بيشتری ماهی بگيری می تواني با پولش قايق بزرگتری بخری و با درآمد آن
قايق های ديگری خريداری كنی آن وقت تعداد زيادی قايق براي ماهيگيری خواهی داشت .
بعد شركتی تاسيس می كنی و اين دهكده كوچک را ترک می كنی و به مكزيكوسيتی می روي و
بعدها به نيويورک وبه مرور آدم مهمی می شوي .
ماهی گير پرسيد : اين كار چه مدتی طول مي كشد و پاسخ شنيد : حدودا بيست سال .

و بازرگان ادامه داد: در يک موقعيت مناسب سهام شركتت را به قيمت بالا ميفروشی و اين كار ميليون ها دلار نصيبت می كند.
ماهی گير پرسيد : بعد چه اتفاقی می افتد ؟
بازرگان حواب داد : بعد زمان باز نشستگيت فرا می رسد . به يک دهكده ی ساحلی می روی براي تفريح ماهی گيری ميكنی . زمان بيشتري با همسر وخانواده ات می گذرانی و با دو...
ماهي گير با تعجب به بازرگان نگاه كرد
اما آيا بازرگان معناي نگاه ماهي گير را فهميد؟
 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد






 به نگاهم خوش آمدی.

علف، مجازات هرزگی باغچه است

هیچ داروی خواب آوری حریف یاد تو نیست

کوی معشوق، مسلخ عشاق است

مرگ در واپسین دم حیات متولد می شود

اگر برف می دانست کره ی خاکی این قدر کثیف است هنگام فرود آمدن لباس سفید نمی پوشید.

پوست موز انتقام لگد مال شدنش را از طرف می گیرد

آنقدر آرزو به گور برده ام که محلی برای جسدم باقی نماند.

خطوط موازی در آغوش هم جان می سپارند

مرگ، حیاط خلوتِ زندگی است.

آبکی ترین نت را، در آب نمای موزیکال یافتم.

گوش ِ سنگین، دستگاهِ مبدل ِ فریاد به نجوا است.

«سر سپرده»، به دنبالِ سودِ دایم است.

«لیلی»، عاشق ِ سفر به جزیره ی «مجنون» است.

عمر ِ «نو کیسه»، به پرکردن ِ کیسه اش می گذرد.

جاذبه ات مرا دچار بی وزنی کرد.

«پابرهنه»، نگرانِ «پاپوش» نیست.

مرگ، آغاز ِ طولانی ترین استراحتِ مطلق است.

مبحث ِ«اتحاد»، تنها افتخار ِ درس ِ «ریاضی» است.

صاحب خانه، بدونِ « سوال»، «جواب» می کند.

پسته ی خندان، خوش خلق ترین خشکبار است.

آهن زنگ زد، کسی جوابش را نداد.

مغز ِ بی کله، «زخم ِ بستر» می گیرد.

عنکبوت، در پشه بندِ خودش می خوابد.

زیباترین حرکت ِ پرنده، «بالیدن» است

 پاییز فصل کوچ عمودی برگ هاست

[ یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:کاریکلماتور,کاریکلماتور,کاریکلماتور,قطعه ادبی, ] [ 10:5 ] [ Mahtab ]

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 310
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 310
بازدید ماه : 2818
بازدید کل : 316589
تعداد مطالب : 243
تعداد نظرات : 70
تعداد آنلاین : 1