پیشگیری یا درمان؟ | ||
|
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد.
[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:داستان عبرت آموز,داستان کوتاه,عبرت,داستان عبرت آموز,حکمت, ] [ 17:2 ] [ Mahtab ]
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم؟!!!؟
[ چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:داستان,داستان پل یا حصار,داستانهای پند آموز,پند,پند آموز,قصه های پند آموز, ] [ 12:53 ] [ Mahtab ]
تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک میان بودن و نابودن امید فردائی هراسی می رباید خواب از چشمت کسی ، خورشید و صبح و نور را در باور روح تو ، می خواند و هنگامی که ترسی گنگ می گوید ، رها گردیده ، تنهائی و شب تاریکی اش را ، بر نگاه خسته می مالد طلوع روشن نوری به پلکت ، آیه های صبح می خواند کلام گرم محبوبی کمی نزدیک تر از یک رگ گردن ، به گوش ات با نوای عشق می گوید: غریب این زمین خاکی ام ، تنها نمی مانی تو آیا دیده ای وقتی خطائی می کنی اما ، ته قلبت پشیمانی و می خواهی از آن راهی که رفتی ، باز برگردی نمی دانی که در را بسته او یا نه ؟ یکی با اولین کوبه ، به در ، آهسته می گوید : بیا ، ای رفته ، صد بار آمده ، باز آ که من در را نبستم ، منتظر بودم که برگردی و هنگامیکه می فهمی ، دگر تنهای تنهائی رفیقی ، همدمی ، یاری کنارت نیست و می ترسی که راز بی کسی را ، با کسی گوئی یکی بی آنکه حتی ، لب تو بگشائی به آغوشی ، تو را گرم محبت می کند با عشق به هنگامیکه ، دلبر های دنیائی دلت را برده اما ، باز پس دادند دل بشکسته ات را ، مهربانی می خرد با مهر درون غار تنهائی ، به لب غوغا ، ولی راز سخن با او ، نمی دانی کسی چون نور می گوید ، بخوان و تو آهسته می گوئی ، که من خواندن نمی دانم و او با مهر می گوید بخوان ، آری بنام خالق انسان ، بخوان ما را و تو با گریه های شوق ، می خوانی تو آیا دیده ای وقتی که بعد از قهر و بد عهدی به هنگامیکه بر سجاده اش با قامت شرمی به یک قد قامت زیبا ، تو می آیی به تکبیری ، تو را همچون عزیز بی گناهی ،راه خواهد داد و می پوشاند او ، اسرار عیبت را و از یاد تو هم ، بد عهدی ات را ، پاک خواهد کرد جواب آن سلام آخرت را ، بر تو خواهد داد و با یک نقطه در سجده ، تو گویا باز هم ، در اول خطی تو آیا دیده ای وقتی که چیزی آرزویت بوده ، آنرا جسته ای آنگاه می بینی ، بجز یک سایه ، چیزی در درون دست هایت نیست کسی آهسته می گوید نگاهم کن ، حقیقت را رها کرده ، مجازی را تو میجوئئ ؟ تو سیمرغی درون آسمان گم کرده ، اینک سایه اش را بر زمین خاک می پوئی ؟ اگر یابی ، بجز یک سایه ، چیز دیگری داری ؟ پس آنگه یک شعاع نور ، چشمان تو را ، از خاک تا افلاک خواهد برد تو آیا دیده ای ، وقتی هوای سینه ات ابر است و باریدن نمی داند و دشت سینه ات ، می سوزد از بی آبی خوبی تمام غنچه های مهر ، در جان تو خشکیده ست به یادش ، قلب تو ، آرام می گیرد و چشمان امیدت گونه های چشم در راه تو را ، با بارشی ، سیراب خواهد کرد و گل های محبت ، در تمام پهنه جان تو می روید تو ایا دیده ای وقتی دلت می گیرد از دلگیری مردان تنهایی که شب هنگام ، سر به زیر افکنده شرم خالی دستان خود را،در کویر مهربانی ، چاره می جویند کسی آهسته می گوید : سرای عشق را ، یک بار دیگر اب و جارو کن سوار صبح در راه است تو آیا دیده ای ، وقتی که دریای پر از طوفان مشکل ها بساط زورق اندیشه را در صد خروش موج می پیچد کسی سکان این زورق ، به ساحل می برد با مهر و می داند که تو بی آنکه در ساحل ، به شکری ، قدر این خوبی به جای آری بدون گفتن یک ، یا خدا این نا خدا ، از یاد خواهی برد خدا را دیده ای آیا ؟ به هنگامی که در این بیکران ، این پهنه هستی به ترسی از رها بودن ، تو می پرسی کسی می بیندم آیا ؟ کسی خواهد شنید این بنده تنها ؟ جوابت را ، نه از آنکس که پرسیدی جوابت را ، خودش با تو ، و با لحن و کلام مهر می گوید که من نزدیک تو هستم ، به هنگامی که می خوانی مرا آری ، تو دعوت کن مرا ، با عشق اجابت می کنم ، با مهر هدایت می شوی ، بر نور خدا را دیده ای آیا ؟ گمانم دیده ای او را که من هم آرزو دارم ، ببینم باز هم او را به چشم سر ، که نه او خود گشاید ، دیده های روشن دل را لطیف و خلق آگاه است چه زیبا می شود ،چشمی که می بیند ترا چشم دلی ، از جنس نور و عشق و آگاهی
[ سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:خدا,خدا را دیده ای,آیا خدا را دیده ای,متن ادبی,خدا,دیدن خدا, ] [ 14:23 ] [ Mahtab ]
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده.. به یک جایی از زندگی که رسیدی می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبرد و از میانشان میگذرد از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی بزرگترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشتهباشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم این است که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد. حکمت الهی
جواني كه معلم بود با دختري كه آرزويش را داشت ازدواج نمود، آن دختر هم معلم بود. آنها صاحب بچه شدند، با وجود طفل شادي و خوشحالي شان به اوج رسيد. اما خيلي زود احساس خستگي شديدي به آنها دست داد، زيرا رعايت سرپرستي نوزاد با شغل و مدرسه ي مادر ناسازگار بود. گاهي اوقات مريض مي شد و پدر و مادر مجبور بودند كه از كار بمانند، يا اين كه سرپرستي نوزاد را به بعضي خويشان يا دوستان بسپارند. پدر فكر كرد مادر كودك از كار دست بكشد، اما شرايط اقتصادي سبب شد از اين فكر صرف نظر كنند. [ پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:داستان پند اموز,داستان, پند اموز,داستان عبرت اموز, حکمت الهی, ] [ 10:20 ] [ Mahtab ]
1.سعی كنید روزها استراحت كنید تا شبها راحت بخوابید! 2.در نزدیكی تخت خوابتان صندلی بگذارید تا اگر از خواب بیدار شدید روی آن نشته و استراحت كنید! 3.ایستادن به راه رفتن، نشستن به ایستادن و خوابیدن به نشستن اولویت دارد! 4.جایی كه میتوانید بنشینید چرا میایستید؟ 5.كار امروز را به فردا موكول كنید و كار فردا را به پس فردا! 6.اگر حس كار كردن به شما دست داد كمی صبر كنید تا این حس از شما بگذرد! 7.از همه دیرتر سر سفره رفته و زودتر بلند شوید تا زحمت چیدن و جمع كردن سفره به شما تحمیل نشود! 8.برای كار همیشه فرصت هست پس از استراحت غافل نشوید! 9.در میهمانیها حتماً با خود بالش ببرید شاید فرصتی برای استراحت بدست آوردید! 10.به خواب نگویید كار دارم به كار بگویید خواب دارم! [ شنبه 29 مهر 1391برچسب:طنز شیرازی,طنز,شیرازی,طنز شیرازی,10 قانون شیرازی برای زندگی بهتر, ] [ 22:29 ] [ Mahtab ]
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت. هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید. وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند. هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود. هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه... [ شنبه 29 مهر 1391برچسب:داستان کوتاه طنز,داستان کوتاه,طنز,داستان طنز,داستان کوتاه طنز, ] [ 22:26 ] [ Mahtab ]
به جاي خسته نباشيد؛ بگوييم : خدا قوت
به جاي دستت درد نكنه ؛ بگوييم : ممنون از محبتت، سلامت باشي به جاي دروغ نگو؛ بگوييم : راست مي گي؟ راستي؟ به جاي خدا بد نده؛ بگوييم : خدا سلامتي بده به جاي فقير هستم؛ بگوييم : ثروت كمي دارم به جاي بد نيستم؛ بگوييم : خوب هستم به جاي فراموش نكني؛ بگوييم : يادت باشه به جاي داد نزن؛ بگوييم : آرام باش به جاي من مريض و غمگين نيستم؛ بگوييم : من سالم و با نشاط هستم به جاي جانم به لبم رسيد؛ بگوييم : چندان هم راحت نبود به جاي پدرم درآمد؛ بگوييم : خيلي راحت نبود به جاي ببخشيد مزاحمتون شدم؛ بگوييم : از اين كه وقت خود را در اختيار من گذاشتيد متشكرم به جاي گرفتارم؛ بگوييم : در فرصت مناسب با شما خواهم بود به جاي قابل نداره؛ بگوييم : هديه براي شما به جاي شكست خورده؛ بگوييم : با تجربه به جاي مگه مشكل داري ؛ بگوييم : مگه مسئله اي داري؟ به جاي بدرد من نمي خورد؛ بگوييم : مناسب من نيست به جاي مشكل دارم؛ بگوييم : مسئله دارم به جاي لعنت بر پدر كسي كه اينجا آشغال بريزد ؛ بگوييم: رحمت بر پدر كسي كه اينجا آشغال نمي ريزد |
|